احــوال دل ، آن زلف دو تا داند و من
راز دل غنچـــه را صبــا دانـــد و من
بی مــن ، تــو چگونه ای؟ندانم، اما
من بی تـو در آتشم ، خدا داند و من
آســـودگی از محــن نــدارد مــادر
آســـایش جــان و تـن نـدارد مــادر
دارد غم و اندوه جگرگوشه خویش
ورنـه غــم خــویشتن نــدارد مــادر
ای بی خبـــر از محنت روز افزونم
دانــم که ندانی از جــــدایی چونم
باز آی ، که سرگشته تر از فرهادم
دریاب ، کـــه دیـــوانه تر از مجنونم
هر لاله آتشین ،دل ســوخته ای است
هرشعله برق ، جان افروخته ای است
نـرگس که ز بار غم ســـر افکنده به زیـر
بینننده چشم، از جهان دوخته ای است
ای نـــاله چــــه شــــد در دل او تاثیرت
کـــــامشب نبـــود یک سر مــو تاثیرت
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
ای آه دل شکـــــسته کــــــــــو تاثیرت
از بـــــرم آن ســـــرو بــالا می رود
صبـــرم از دل می رود تـــا می رود
تــا گـــزیند جــــای در چشـم رقیب
همچــو اشـــک از دیده ما می رود
مــاهم از مــن دور گـردد زآن سبب
دود آهـــــــــم تــا ثـــــــریا می رود
شمع وارم اشک و آه ازچشم و دل
یـــا بــــرآید روز و شب ،یـا می رود
زآتش غیــرت بسوز امشب (رهی)
زآن پــری با غیــــر ،فــردا می رود
بی روی تو گشت لاله گون مردم چشم
بنشست ز دوریت به خـون مردم چشم
افتـادی اگــر زچشم مــردم چـون اشک
در چشم منی عـزیـز چـون مـردم چشم
یا عافیت از چشم فسون سازم ده
یا آن کــه زبــان شکـــوه پــردازم ده
یا درد و غمی که داده ای بازش گیر
یا جـان و دلی کـه بـرده ای بـازم ده
گلبرگ،به نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتـاب، بـه جلوه چو بنا گوش تو نیست
پیمـانه ، بــه تاثیـر لــب نــوش تو نیست
آتشـکــده را، گــرمی آغــوش تو نیست
جانم به فغان چو مرغ شب می آید
و از داغ تــو با نـاله بـه لـب می آید
آه دل مــا از آن غبــار آلــود اســت
زیــن قــافلـه از دیـــار شب می آید